محسن عظیمی

ایستگاه مهسا امینی

کوتاه اما واقعی عصر. داخلی. واگن مترو مرد ایستاده موبایلش را چک می‌کند. روی دیواره‌ی بزرگ واگن با اسپری مشکی نوشته شده «مرگ بر دیکتاتور»، مرد سعی می‌کند عکس بگیرد اما جلوی دیواره‌ شلوغ است. قطار می‌ایستد. در واگن باز می‌شود. ده پانزده جوان هفده تا بیست ساله، دختر و پسر در حال شعار دادن وارد می‌شوند. مرد در میانه‌ی آنها می‌ماند. جوان‌ها بی‌هراس شعار می‌دهند و دست‌کوبان، پا به زمین می‌کوبند. جماعت را به حمایت فرامی‌خوانند. پیرمردی نشسته: بابا می‌زنن می‌کشنتون، نکنین. یکی از جوان‌ها: ما مث شما ترسو نیستیم. یکی دیگر: بکشن بهتر از اینه که صدامون درنیاد. یکی دیگر: ما تا تقاص خون اونایی که کشتن پس نگیریم ول کن نیستم. فهمیدی!؟ یکی دیگر: نکنه با اینایی، ها؟ پیرمرد: نه آقاجان من چی کار دارم به اینا. همه‌باهم: بی‌طرف، بی‌شرف! بی‌طرف، بی‌شرف! یکی دیگر از جوان‌ها: (روبه مرد که وسط جوان‌ها گیرافتاده) شما چرا شعار نمی‌دی؟ حداقل همراهی کن عمو! مرد با ترس شروع می‌کند با ریتم شعارها دست می‌زند. کم کم با جوان‌ها هم‌صدا می‌شود: زن، زندگی، آزادی! صدایش بالا می‌رود و بالاتر، طوری که با فریادهای او جوان‌ها هم با شور بیشتری ادامه می‌دهند و برایش دست می‌زنند. مرد: باورکنین می‌گین بی‌طرف، بی‌شرف! من نه بی‌طرفم، نه بی‌شرف! خیلی دلم می‌خواست داد بزنم اما تا امروز می‌ترسیدم. صدام درنمی‌اومد اما شما صدامو باز کردید! یکی از جوان‌ها: دمت گرم عمو. چه صدایی‌ام داری! قطار می‌ایستد. یکی از جوان‌ها از کوله‌اش اسپری درآورده به سمت تابلوی زردی که رویش نوشته ایستگاه انقلاب اسلامی می‌رود و کلمه‌ی اسلامی را خط زده رویش می‌نویسد: #مهسا_امینی

آبان ۱۴۰۱. محسن عظیمی

         

 
© Copyright. mohsenazimi