تکهای از نمایشنامهیِ سلما
به این عروسک میگن عروسکِ بی، بی یعنی عروس، مادربزرگم قبل از عروسیمون بهم دادش. خودش درست کرده بود. میگفت قدیما این عروسک رو میذاشتن تویِ جهیزیهی عروس، با یه بند آویزونش میکردن تویِ اتاق عروس و دوماد. بهش میگن عروسکِ سنگ صبور.
از وقتی مادربزرگم این عروسک رو بهم داد دیگه خیلی تنها نبودم. هر وقت غصهم میگرفت باهاش حرف میزدم. همهچی رو بهش میگفتم. دیگه فحشها و کتکهای شوهرم و خونواده عموم رو راحتتر میتونستم تحمل کنم. همه رو براش تعریف میکردم. دلم آروم میگرفت.
این آخریا شوهرم یه روز برگشت بهم گفت برو با دوستت مائده حرف بزن! من خیلی ازش خوشم میآد. راضیش کن زنم بشه. هیچی نگفتم. نصفهشب طاقت نیاوردم. لباسامو برداشتم که برم. وقتی فهمید اونقدر کتکم زد که بیهوش شدم. به هوش که اومدم مادربزرگم روی سرم بود. با همون صدایِ گرم و همیشگیش گفت: نجمه. نجمه جان خوبی دخترم؟ بعد عروسکم رو داد بهم، بغلش کردم. گریهم گرفت. انقد گریه کردم که عروسک خیس شد از اشکام.
تکهای از نمایشنامهیِ سلما. انتشاراتِ دفاع. ۱۳۹۹. محسن عظیمی
کانال تلگرامی محسن عظیمی
گزیده نوشتهها، نمایشنامهها و...
https://t.me/azimimohsen
وبگاه:
http://mohsenazimi.ir
اینستاگرام:
https://instagram.com/mohsenazimi.ir
فیسبوک:
https://m.facebook.com/azimy.mohsen
آپارات:
aparat.com/halimatida
ارتباط:
@azimimohsen1
محسن عظیمی