نمیتوانم...
نمیتوانم. نمیتوانم ببویمت. نگاهت کنم. دستت را بگیرم. لب به لبت شوم. به آغوشم، دلت را خوش کنم. آغوشم را جاگذاشتم در آغوشِ آغوشی بیآغوش. لبم را بریدند رویِ لبانِ فریادهایی که سنگسار شدند. دستم دستبهدست شد لابهلایِ دستهایی که به دنبال تنشان بودند. کاسهی چشمانم را پُرِ خون کردند؛ جلوی چشمانِ آسمانی که فقط خون سرفه میکرد. چند تکه استخوانم همین که فقط بویِ خاک میدهم؛ خاکی که استفراغم کرد در خودش.
کانال تلگرامی محسن عظیمی
گزیده نوشتهها، نمایشنامهها و...
https://t.me/azimimohsen
وبگاه:
http://mohsenazimi.ir
اینستاگرام:
https://instagram.com/mohsenazimi.ir
فیسبوک:
https://m.facebook.com/azimy.mohsen
آپارات:
aparat.com/halimatida
ارتباط:
@azimimohsen1
محسن عظیمی