محسن عظیمی

مگر می‌شود هشتم اردی‌دوزخ ۶۹ را فراموش کنم؟

مگر می‌شود هشتم اردی‌دوزخ ۶۹ را فراموش کنم؟ هر سال اردیبهشت که آغاز می‌شود کودکی‌ام دوباره آه‌‌وناله‌هاش در سرم بیداد می‌کند. کودکی ۱۲ ساله که هیچ‌وقت یادش نمی‌رود فردای روزی که پدر، ساعت پنج عصرش سکته کرد و کلاغ‌ها روی آسمان خانه می‌چرخیدند؛ نگران بود یک‌طوری بچه‌های کلاس را ببیند پیش از رفتن به مدرسه تا به آقای بهاری بگویند پدرش مرده و نمی‌تواند به مدرسه برود. از صبح زود پشت خانه ایستادم تا نوشین و فاطی‌زهرا که دوقلو بودند وقتی به مدرسه می‌روند ببینم. وقتی آمدند و گفتم به آقای بهاری بگویند دیدم برایم دفتر و مداد آورده‌اند! و بعد آن هر که مرا می‌دید گریه می‌کرد و می‌گفت پسر یتیمم! و من پر از حس محنت شده بودم و دوست نداشتم کسی را ببینم.‌ حالم از رفتن پدر بد نبود از چس‌ناله‌های دیگران بیزار بودم.‌ درد مرگ پدر بعد از چهلمش و سالش آرام آرام چون خوره‌ای ذهنم را شروع به جویدن کرد. سالها طول کشید تا توانستم نبودنش را بپذیرم.‌ آن اسطوره‌ی که در ذهن ساخته بودم بکشم. فکرش را بکن سی‌وسه سال گذشته فراموشم نشده! فراموشم نمی‌شود مرگ هیچ‌کس، به‌خصوص کودکان و مردان و زنانی که در این سالها به دست حکومت کشته شدند! و وقتی زندگیشان را می‌خوانم، می‌نویسم‌شان حس می‌کنم برادرانم هستند؛ خواهرانم. پدر و مادرم! بدون هیچ شعافی و شعاری! وقتی با مادری که پسر شانزده ساله‌اش را از دست داده حرف می‌زنم واقعا با تمام جان و تنم به او می‌گویم منم دادخواهم و می‌نویسم‌شان! می‌نویسم و دادخواهم، دادخواه کودکانی که کشته شدند. می‌نویسم و دادخواه مردم بی‌گناهی‌ام که در جمعه خونین بلوچستان به رگبار بسته شدند! کودکان و جوانانی که تن‌شان پر ساچمه شد وسط خیابان‌، یا در کردستان با گلوله‌های جنگی کشته شدند!

محسن عظیمی

         

 
© Copyright. mohsenazimi