برای غلام
از نزدیک شاهد بودم که غلام چگونه تن و جانش سوخت و پرپر شد. از همان شبِ شومی که هنگامِ اجرای آن تئاترِ کذایی، آن واقعه براش حادث شد تا هنگامهی بستریشدنش در بیمارستان و دربهدریاش برای ترخیصی و بیتوجهی آقای کارگردان و عالیجنابانی که در رسانهها جار میزدند همهی مخارجش را دادهایم و حالش خوب است؛ تا دم به دم درد کشیدنش، آوارهگیاش و راندهشدش از همهجا!
کسی که وقتی به هر دری زد تخته بود و فهمید تخطئهاش کردهاند تا سراغش میرفتم با غیظی در گلوش میگفت «محسن شستمشون! از بالا تا...» اما چه فایده که آنان را هر چه بشویی همان ... هستند که بودهاند غلامجان! و پیشتر ذهنشان شستوشو داده شده!
غلام کسی بود که هر نفسش که فرومیرفت ممدِ حیاتِ دوستانش بود و چون برمیآمد مفرحِ ذاتِ تماشاگرانش! مینوشت. بازی میکرد. کارگردانی میکرد. به تمامِ معنا در تمامی دم به دمِ زندگیاش یک هنرمند بود. اهلِ بودن بود و بودنش به معنای شدن! ذهنش دیوانی لبریز از اشعار فروغ و شاملو و سهراب و شاعرانی که دیوانهشان بود. اقتباسی داشت از شازده کوچولو، متنش را نداشت. هیچیک از نوشتههاش را چه نمایشنامه، چه فیلمنامه نداشت ولی کلمهبهکلمهی دیالوگها را در ذهنش اندوخته داشت. کنج حیاط بیمارستان بهوقت چای و سیگار، زمینگیرِ ویلچرش با آن بیانِ بینظیرش شازده کوچولو را چنان اجرا میکرد که همه، از بیمار و غیربیمار دردهاشان یادشان میرفت و مسحور جادوی بازیاش مبهوت میماندند. ما را هم مسحور، محصور و قلبمان را مقلوبِ قلبش کرد ولی دیگر نایی نمانده بود برایش تا... نایش را گرفتند. قربانی شد. چون بسیارانی که قربانی بیلیاقتیِ همان کسانِ بیهمهکسی میشوند که هر جانی را بیبها معامله میکنند، میگیرند و خونش را رگ به رگ میمکند. و جان ما را که نمیتوانیم با هر بادی که میوزد به رقص آییم... جان ما را کز هرچه انساننما ملولیم و حیوانمان آرزوست و همهی جانداران و بیجانان را اعضای یک پیکر میدانیم... جان ما را که از بس به درد آوردهاند روزگارمان را دیگر نمانده قرارمان... هر دم میگیرند، دم به دم...
«خانه به خانه، کوُچه به کوچه، کو به کو
دجله به دجله، يم به يم،
چشمه به چشمه، جو به جو
غنچه به غنچه، گل به گل
لاله به لاله، بو به بو
رشته به رشته، نخ به نخ
تار به تار، پو به پو...»
محسن عظیمی
برای #غلام_رضا_پودینه که نوروز ۱۴۰۱ پس از حادثهای زمان اجرای تئاتر «دکتر نون زنش را بیشتر از مصدق دوست دارد» در سالن اصلیتئاتر شهر، زمینگیر شد تا جایی که سرطان آمد سراغش و جان داد.
https://t.me/c/1159943138/899