محسن عظیمی

بوی خون ِ سالی که بد بود و بد...

 

 

امسال تنها میهمان ما بهار است

اما چیزی نمانده برایمان.

 از نوروز که فقط روزی نو مانده و

سبزه‌های رفتار و کردار و گفتار نیکمان هم زرد زرد

قاشق کوچک قاشق‌زنی ِ شب چهارشنبه‌سوری‌مان شکسته

افساربه‌گردن ِ پیر ِ دیارمان

آب‌جوش می‌ریزد روی سرمان و

آب‌سرد روی آتش‌های که به پاکرده‌ایم

توی سمنوهامان سم ریخته‌اند

سیر قدغن شده و سرکه و سنجد و هر چه سین دیگر هم یافت نمی‌شود همی

سفره‌هامان بو گرفته‌اند

آینه‌ها شکسته و

سیب سرخ، بوی خون ِ سالی که بد بود و بد را می‌دهد

کتابی سوخته مانده توی دستمان

تو مانده‌ای و من

و همچنین پای چپم

که رفته توی کفش راست رضا کاظمی 

که گفته: 

بی‌خود می‌کند بهار بی تو بیاید.

 

         

 
© Copyright. mohsenazimi