بوی خون ِ سالی که بد بود و بد...
امسال تنها میهمان ما بهار است
اما چیزی نمانده برایمان.
از نوروز که فقط روزی نو مانده و
سبزههای رفتار و کردار و گفتار نیکمان هم زرد زرد
قاشق کوچک قاشقزنی ِ شب چهارشنبهسوریمان شکسته
افساربهگردن ِ پیر ِ دیارمان
آبجوش میریزد روی سرمان و
آبسرد روی آتشهای که به پاکردهایم
توی سمنوهامان سم ریختهاند
سیر قدغن شده و سرکه و سنجد و هر چه سین دیگر هم یافت نمیشود همی
سفرههامان بو گرفتهاند
آینهها شکسته و
سیب سرخ، بوی خون ِ سالی که بد بود و بد را میدهد
کتابی سوخته مانده توی دستمان
تو ماندهای و من
و همچنین پای چپم
که رفته توی کفش راست رضا کاظمی
که گفته:
بیخود میکند بهار بی تو بیاید.