" ترس "
براي خودم. در آستانۀ سي سالگي ام. نيمۀ تيرماه همين امسال
هميشه
در آن لحظه، همان لحظۀ هميشگی
چيزی هست كه
به دست و پايم ميپيچد و نمیگذارد
نمیگذارد از همان بالای بلندای هميشگی، به پايين
از همين پشت خط قرمز مترو، به جلو
پرتابت كنم!
نه، نمیگذارد!
حتي، وقتی كه مشت مشت قرصهای مرگزای ضدمرگ را
فرو میكنم در حلقومت!
يا وقتی كه
آمپول پر از هوا را فرو میكنم
در تنها رگ ماندۀ دست چپت!
نه، نمیگذارد!
تمام درزهای اتاقت را پنبهپوش میكنم و
شير گاز را باز
اما باز،
نه، نمیگذارد!
میدانم!
میدانم كار تو از چهار ليتری نفت و
خوردن يكجای تمام ترياکهای دود نشده و
حشيش و شيشه و هروئين و كراك و كُك و
هر چه كه هست و نيست هم گذشته
الكل 99% را هم به هيچ عنوان توصيه نمیكنم!
فقط؛
سيگار پشت سيگار
توي هواپيمايی در حال سقوط
بدون حتی يك چوب كبريت
همين،
همين و ديگر هيچ.